محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

محمدحسین؛ داداش محدثه

شش ماهگیت مبارک

1397/4/2 14:47
356 بازدید
اشتراک گذاری

تو آمدی و شدی همه چیز من و اینک میخواهم این نوید را به همگان بدهم که نوزاد تازه متولد شده دیروز من امروز 6 ماهه شده و به راستی اینجاست که درک میکنم گذر زمان در کنار تو اصلا احساس نخواهد شد 

تمام بی خوابی هایم فدای یک نگاه و لبخند زیبای تو بوی تنت سرمستم میکند و عطر دل انگیز وجودت مرا از شوق سرشار...

دردونه من! محمد حسین نازنینم

6 ماه با عشق کنار هم زندگی کردیم و چقدر خوشحالم که تو رو دارم.اصلا باورم نمیشه که نصف سال رو با هم گذروندیم و تقریبا 180 روزه که پا به پای هم پیش رفتیم.الان دیگه واسه خودت مرد کوچولویی شدی که اصلا با روز اولت قابل مقایسه نیستی

از مهارتهای پسر گلم تا الان براش بگم که :

قشنگ آواز میخونی و حرف میزنی و توی حرفات "ماما" و "گیگه" و "آگه" "به بع"رو خیلییی واضح میگی دیگه من و بابا و آبجی محدثه و اطرافیان نزدیک رو کامل میشناسی و وقتی تنهات میذاریم شروع میکنی به نق نق کردن و گریه...ولی وقتی میایم پیشت کلی خوشحال میشی و ذوق میکنی.با غریبه ها زیاد آشنایی نشون نمیدی و نهایت یه خنده خیلی کوچولو ولی به مرور باهاشون آشنا میشی ولی من کافیه بهت یه نگاه کنم تا اون خنده قشنگه رو نثارم کنی و من کلیییییی کیف کنم همش دلت میخواد یکی پیشت باشه و باهات بازی کنه و حرف بزنه اسباب بازیهاتو دوست داری و وقتی میدیم دستت سریع میکنیشون توی دهنت.البته فقط که اسباب بازی نیست هر چی که گیرت بیاد سریع میکنی توی دهنت و وقتی ازت میگیریمش شروع میکنی به گریه کردن. هرچی کتاب و کاغذ دم دستت باشه پاره می کنی.آبجی جون هر وقت بخواد نقاشیی بکشه اسیره.عاشق کنترل تلوزیون دسته کلید بابا و تلفن هستی با صفحه کلید و موس کامپیوتر کار می کنی بعد نگاه مونیتور می کنی. قربونت برم چقدر باهوشی.پاهاتو کامل روی زمین سفت میکنی وبرای مدت کمی میتونی بشینی پشتت بالشت میزارم ولی خیلی پیشرفت کردی و خیلی کم میفتی. هنوز چهار دست و پا نمیری ولی سینه خیز رو خیلی خوب میری غذا میخوری البته فعلا فقط فرنی و حریره بادوم و سوپ و پوره ها و آب میوه . هنوز دندون درنیاوردی ولی فکر کنم جای دندونات خیلی میخاره و اذیت میشی . میوه مخصوصا شلیل و هلو خیلی دویت داری البته مامان فدات بشه تو هر چیز خوردنی رو دوست داری.

پسرم امروز صبح واکسن زدی و خیلی خیلی بی تابی.تا اون پاهای کوچولوتو حرکت میدی ،فریادت بلند میشه سعی می کنی پاتو تکون ندی سینه خیز هم نمی ری. تب داری ،درد داری،گریه میکنی اونجوری که تا ته دل آدم میسوزه. عزیزم خیلی برات غصه میخورم خدایا گاهی مادر بودن چقدر سخته!!

اینم بعد از واکسن قربون اشکات بشم مادر

به مناسبت شش ماهگیت بابا محمود یه کیک برات گرفت رفتیم خونه مامانجون و یه جشن کوچک برات گرفتیم.

نفس من! نگاهت را قاب می گیرم ، در پس آن لبخند ، که به من شور و نشاط و شادابی می بخشد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)