محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

محمدحسین؛ داداش محدثه

یک ماهگیت مبارک

 سلام عزیز دل مامان  امروز یک ماهه شدی  تو این یه ماهه پیشرفت زیاد داشتی و کلی ستاره و نشان لیاقت گرفتی  خیلی شیطون و بازیگوش شدی ورجو وورجه هاتم  زیادتر شده مخصوصا موقع شیر خوردن که شوخ طبعیتم گل میکنه و حسابی مامان و میذاری سر کار... میتونی گردنتو واسه چند لحظه بالا نگه داری و یه چند درجه بچرخونی ، لبخندای معنی دار می زنی و دل مامانیتو میبری .دست و پاهاتوکه دیگه نگو چند روزیه که کشفشون کردی و هی باهاشون عرض اندام می کنی ، دستای کوچولوتو سمت عروسکات می بری گاهی هم بهشون حمله می کنی یه صداهای عجیب و غریبی هم از خودت در می آری که مامان هنوزموفق به ترجمه شون نشده. به همین م...
2 بهمن 1396

زیارت قبول پسر گلم

پسر گلم محمد حسین دیشب که درست شما 26 روزه بودی به شاه عبدلعظیم رفتیم برای زیارت که مامانجون و باباحاجی هم همراه ما امدن.عزیزم اونجا رو خیلی دوست داشتی اولش خواب بودی و بعدش هم بیدار شدی همش به چراغا نگاه میکردی زیارتت قبول عزیزم اینم عکس شما با آبجی گل ...
29 دی 1396

10 روزگیت مبارک عزیزم

سلام پسر قشنگم ده روزگیت مبارک.امروز هم به مناسبت ده روزگیت مامانجون بردت حموم و کلی کیف کردی آخه عزیزم حموم رفتنو خیلی دوست داری و اصلا اذیت نمیکنی. اینم یه عکس خوشگل بعد از حموم   ...
12 دی 1396

بند ناف

پسر گلم محمد حسین جان  امروز داشتم پوشکتو عوض میکردم که یه دفعه متوجه شدم که بند نافت افتاده درست 8 روزت میشه.خیلی خوشحال شدم عزیز دلم اینم یه عکس از 8 روزگیت و بعد از افتادن بند ناف   ...
10 دی 1396

خاطرات زایمان و عجله کردن پسر مامان

پسر گلم محمد حسین جان دلم نیومد این خاطره رو برات ننویسم .آخرین باری که پیش خانم دکی رفتیم گفت دیگه 2 دی ساعت 7 صبح بیمارستان باشین برای بدنیا اوردن تو پسر خوشگل ما.ماهم همه کارامونو کردیم و همه چیز آماده شب قبلش هم رفتیم خونه ی مامانجون اینا خوابیدیم که صبح از اونجا بریم چون بابا حاجی و مامانجون هم همراه ما میخواستم بیان خلاصه شب خوابیدیم که من از استرس و خوشحالی خوابم نبرد یک دفعه ساعت 4 صبح شروع کردی به ورجه وجه کردن و تکون خوردن شدید یه هو زیر دلم تق صدا داد متوجه شدم که کیسه آبم پاره شده وااای اینقدر ترسیدم که بابا جونو صدا کردم گفتم پاشو مامانجون و صدا کن دارم میمیرم از درد واااای دل درد شدید گرفته بودم دایی اینا ه...
5 دی 1396

روزشماری برای دیدار

محمدحسین عزیز؛ امروز 1396/09/26 تنها 7 روز دیگر برای آمدن تو به این دنیا مونده و من و آبجی جون و بابا بی صبرانه منتظرتیم. پسرکم وسایلی برای اتاقت خریدیم و چند وقتی هم هست که نامت را انتخاب کردیم. من و بابا نام تو را گذاشتیم به انتخاب آبجی جون و او هم "محمد حسین" را انتخاب کرد و گفت: آخه دوست داشتم به اسم من بیاد؛ چون اسم من (محدثه) با "مُ" شروع میشه اسم داداشی هم باید با "مُ" باشه. خلاصه که زود بیا تا حسابی با هم بازی کنیم. این شعر هم همراه آبجی جون برای تو نوشتم: داداش عزیزم دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست مرا شاد میکند و لبخند را به دنیایم هدیه میکند حتی این روزها گاهی پرواز...
26 آذر 1396

خبر خوب

سلام عزیزم من و آبجی جون و مامانی در تاریخ 96/2/9 رفتیم دکتر. منتظر شدیم تا مامان از مطب بیاد بیرون. وقتی که اومد یه موضوعی را به من گفت... چون آبجی جون نباید فعلا بدونه بنابر شرایطی که هست.. خداروشکر متوجه شدیم که یه نی نی خوشگل تو دل مامانی اومده تا زندگی قشنگ سه نفره مارا قشنگت تر کنه و بشیم خانواده چهار نفره. خوش اومدی عزیزکم ...
9 ارديبهشت 1396