محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

محمدحسین؛ داداش محدثه

خاطرات زایمان و عجله کردن پسر مامان

1396/10/5 13:54
160 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم محمد حسین جان

دلم نیومد این خاطره رو برات ننویسم .آخرین باری که پیش خانم دکی رفتیم گفت دیگه 2 دی ساعت 7 صبح بیمارستان باشین برای بدنیا اوردن تو پسر خوشگل ما.ماهم همه کارامونو کردیم و همه چیز آماده شب قبلش هم رفتیم خونه ی مامانجون اینا خوابیدیم که صبح از اونجا بریم چون بابا حاجی و مامانجون هم همراه ما میخواستم بیان خلاصه شب خوابیدیم که من از استرس و خوشحالی خوابم نبرد یک دفعه ساعت 4 صبح شروع کردی به ورجه وجه کردن و تکون خوردن شدید یه هو زیر دلم تق صدا داد متوجه شدم که کیسه آبم پاره شده وااای اینقدر ترسیدم که بابا جونو صدا کردم گفتم پاشو مامانجون و صدا کن دارم میمیرم از درد واااای دل درد شدید گرفته بودم دایی اینا هم اونجا بودن اونا هم بلند شدن و آبجی مهربونت هم بلند شد و من از ترس و درد داشتم میمردم تا اینکه رفتیم بیمارستان من تو راه بیمارستان از شدت درد هوار میزدم وااای که خیلی بد بود تا به بیمارستان رسیدیم خانم پرستاره میگفت ترس نداره که عزیزم کوچولوت سالمه بیا اینم صدای قلبش تا صدای قلبتو شنیدم یکم آروم شدم ولی تا دکترم بیاد ساعت 8 صبح شد و من تا اون موقع درد کشیدیم که خیلی بد بود بعدش که رفتم تو اتاق عمل و شما بدنیا امدی و تو بغلت گرفتمت تمام درد هام فراموش شد عسل مامان.و اینم بگم از آبجی مهربونت با ما از همون 4 صبح امد بیمارستان و تا بدنیا امدنت منتظر موند الهی فداش بشم.

تو این عکس تازه از دل مامانی بیرون امده بودی

​​​​​​​

اینجا هم آبجی جون و نیکا جونی منتظرن تا شما رو ببین(نیکا جون هم از صبح زود خودشونو رسوندن بیمارستان برای دیدن شما)

اینم عکس شما با آبجی مهربون که از 4 صبح بیداره اینجا ساعت 4 بعدظهره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)