محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

محمدحسین؛ داداش محدثه

خاطرات زایمان و عجله کردن پسر مامان

پسر گلم محمد حسین جان دلم نیومد این خاطره رو برات ننویسم .آخرین باری که پیش خانم دکی رفتیم گفت دیگه 2 دی ساعت 7 صبح بیمارستان باشین برای بدنیا اوردن تو پسر خوشگل ما.ماهم همه کارامونو کردیم و همه چیز آماده شب قبلش هم رفتیم خونه ی مامانجون اینا خوابیدیم که صبح از اونجا بریم چون بابا حاجی و مامانجون هم همراه ما میخواستم بیان خلاصه شب خوابیدیم که من از استرس و خوشحالی خوابم نبرد یک دفعه ساعت 4 صبح شروع کردی به ورجه وجه کردن و تکون خوردن شدید یه هو زیر دلم تق صدا داد متوجه شدم که کیسه آبم پاره شده وااای اینقدر ترسیدم که بابا جونو صدا کردم گفتم پاشو مامانجون و صدا کن دارم میمیرم از درد واااای دل درد شدید گرفته بودم دایی اینا ه...
5 دی 1396

روزشماری برای دیدار

محمدحسین عزیز؛ امروز 1396/09/26 تنها 7 روز دیگر برای آمدن تو به این دنیا مونده و من و آبجی جون و بابا بی صبرانه منتظرتیم. پسرکم وسایلی برای اتاقت خریدیم و چند وقتی هم هست که نامت را انتخاب کردیم. من و بابا نام تو را گذاشتیم به انتخاب آبجی جون و او هم "محمد حسین" را انتخاب کرد و گفت: آخه دوست داشتم به اسم من بیاد؛ چون اسم من (محدثه) با "مُ" شروع میشه اسم داداشی هم باید با "مُ" باشه. خلاصه که زود بیا تا حسابی با هم بازی کنیم. این شعر هم همراه آبجی جون برای تو نوشتم: داداش عزیزم دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست مرا شاد میکند و لبخند را به دنیایم هدیه میکند حتی این روزها گاهی پرواز...
26 آذر 1396

خبر خوب

سلام عزیزم من و آبجی جون و مامانی در تاریخ 96/2/9 رفتیم دکتر. منتظر شدیم تا مامان از مطب بیاد بیرون. وقتی که اومد یه موضوعی را به من گفت... چون آبجی جون نباید فعلا بدونه بنابر شرایطی که هست.. خداروشکر متوجه شدیم که یه نی نی خوشگل تو دل مامانی اومده تا زندگی قشنگ سه نفره مارا قشنگت تر کنه و بشیم خانواده چهار نفره. خوش اومدی عزیزکم ...
9 ارديبهشت 1396